از 1388

دیشب تنها بودم، یعنی زیر سقف خونمون غیر از بنده هیچ کس نبود.

گفتم پس می تونم راحت بخوابم و حدودای ساعت 22 بود که رفتم توی رختخواب.

اما دقیقاً ساعت 1:23 دقیقه ی بامداد با صدای یه عربده از خواب پریدم. در این جور مواقع من نهایت خونسردی رو از خودم نشون میدم و سابقه نشون داده که تا به حال نشده به خاطر این جور موارد که بسیار بسیار هم اتفاق افتاده رختخواب گرم و نرمم رو ترک کنم و برم لب پنجره و ببینم که چه خبر شده، مگر اینکه صدای شلیک گلوله ای چیزی به گوش برسه...!

اما پشت بند اون عربده ها و رجز خوندن ها صدای جیغ و فریاد یه خانم هم شنیده می شد.

موضوع جالب شد گفتم خونه که کسی نیست برم سر و گوشی به آب بدم.

از پنجره ی طبقه ی بالا که رو به خیابون هم باز میشه ادامه ی ماجرا رو تصویری دنبال کردم.

آخ که من چقدر بَدم میاد از این بچه های تازه به دوران رسیده که فقط هارت و پورت می کنند. نمیدونم قضیه سر چی بود که پسره با یه یارویی دعوا می کرد حالا جالب اینکه بابا و ننه اش هم همراهش بودن، پدر گوشه ای به درخت تکیه داده بود، زیر لب ظاهراً فحش می داد و سیگار می کشید، مادرش هم افتاده بود وسط دعوا و قصد داشت پسر قُلدرش رو جدا کنه، پسر شماره ی 2 که معلوم نبود چه کرمی ریخته (البته اینو دیگه خدا خبر داره) خیلی زود محل رو ترک کرد (دقت کنید نگفتم فرار کرد).

موضوع به اینجا ختم نشد، پسری که بنده رو با صدای کلفتش از خواب بیدار کرده بود، از کار ناشایستش در اون وقت شب دست بر نمی داشت، مدام با صدای بلند فحاشی می کرد. حتی یه بار از فرط عصبانیت مثلا مادرش رو هم هل داد و مادر بیچاره افتاد توی جوب.

اینجا بود که خشم پدر سرازیر شد: کامران خفه شو دیگه (با فریاد).!! یالا سوار شو توی ماشین.

کامی که تازه هویتش فاش شده بود، با همون پرخاشگری جواب داد: اصلا من سوار نمیشم، اصلا می خوام خودمو بکشم...

و بعد رفت وسط خیابون دراز کشید، البته دستاشو گذاشت زیر سرش که مبادا سرش کثیف بشه...!!!

پدر عصبانی گفت: هر غلطی که می خوای بکن..

و بعد خودش تنهایی سوار بر ماشین شد، حالا وسط همه ی این مزاحمت ها، جیغ های مکرر مادرش هم شده بود سوهان روح..

پدر ماشین رو روشن و خیلی آروم حرکت کرد، انگاری می خواست پسرشو بترسونه که من دارم میرما.....!

اینجا بود که من رفتم دست شویی و وقتی برگشتم بقیه ی سروصداها از کوچه ی بغلی میامد، این نشون میده که کامی متواری شده به اون کوچه و خانواده هم به دنبالش...

ولی تاوان بی خوابی منو کی میداد، خودش یا بابای بی دست و پاش...!

من که حدس میزنم پسره مست بود.

این قائله تا ساعت 2 و نمیدونم چند دقیقه ادامه داشت و من تا ساعت 5 خوابم نگرفت بعدش هم از عمد نخوابیدم چون ساعت 8 کلاس داشتم.

+ امروز یک خانم بد آمده بود کتابخونه (متوجه ی منظورم که میشید)!... عکس بی حجابش رو لای یکی از کتابها جا گذاشته بود.

راستش ازش خوشم آمد، کلی با هم گرم گرفتیم و حرف زدیم، از آسمون میرفت زمین و بلعکس، از این که وقتی بچه بود پدرش اونو به زور به صیغه ی یه مرد سن دار در آورده بود و....! انگاری آلبوم خانوادگیش همراهش بود، چون از هر کی که حرف میزد آنی عکسش رو از توی کیفش در می آورد و نشون می داد. عکسها هم که همه بله.!!! تازه من خوندن رمان های استخوان های دوست داشتنی و بیگانه ای با من است رو هم بهش پیشنهاد کردم.

+ با اینکه ز گهواره تا گور دانش بجوی و از این حرفا ولی من دیگه دارم از درس خوندن خسته میشم.

+ نوشته شده در  یکشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 21  توسط آدمک چوبی  |