|
از 1388
|
پـنجشنبه گذشته از طرف شرکت و با همکاران به یک پیکنیک آخر سال رفتیم، نزدیک به 30 نفر بودیم و این تعداد جمعیت برایم جذاب نیست، چون معمولا افراد تقسیم به گروههای کوچک میشوند و برای خودشان جدا جدا خوشگذرانی میکنند، البته من خودم را به همه گروهها متصل میکنم و سعی میکنم لذت ببرم (البته فقط سعی میکنم و همین بخشش مربوط به من است، باقی ماجرا به آنها بر میگردد که چقدر تلاش کنند به من خوش بگذرد
)
در هر صورت روز خوبی بود هر چند که یک ویلا در کُردان چندان جذابیت بصری ندارد ولی با خنده و رقص و شوخی گذشت.
این روزهای آخر سال مثل خر سرم شلوغ است و کلی کار دارم، نه فقط من، کل شرکت.
دیروز موقع برگشتن از محل کار، دنیا تیره و تار شد، باران سیل آسا میبارید ولی انگار آسمان تمام دقدلی فصل زمستان را یک باره خالی کرد و منی که از ناچاری ترافیک و کمبود اتوبوس مطابق معمول خیابان ولیعصر را به سمت پایین گز کردم، جعد گیسوانم خیس و وز و تا فیهاخالدون لباس هایم خیس از آب شده بود، رسیدم به میدان فلسطین و دیگر نمیشد قدم از قدم برداشت، کنار مسجد پناه گرفتم و سیگاری روشن کردم، به امید اینکه بزودی شدت باران کمتر میشود زهی خیال باطل.
بعد از 40 دقیقه که همانطور آنجا مثل گلدسته مسجد ایستاده بودم دل به باران زدم و باقی مسیر را رفتم، خیس تر شدم و درب و داغانتر، خلاصه خودم را به یک اتوبوس رساندم و ساعت 9 شب لباسها را جلوی بخاری خشک میکردم. خسته بودم خیلی، شاید از خستگی زیاد بود که دیشب خواب سلنا گومز را دیدم، با هم bestie بودیم و قرار پارتی داشتیم، به سر و کله هم میکوبیدیم و لباس مناسب پارتی انتخاب می کردیم، دلقک بازی در میآوردیم و برای اینستاگرام استوری میگرفتیم. نکتهی مهم ماجرا اینجاست که سلنا گومز مورد علاقه من نیست خیلی هم ازش خوشم نمیآید و اگر قرار باشد در طول روز یا زندگانی به 100 نفر سلیبریتی فکر کرده باشم قطعا سلنا صدویکمین نفر لیست بوده، ولی به هر حال دیشب به خوابم آمد شاید من هم در خوابش بودم.
عجیب با تازه ترین آهنگ علی زندوکیلی به اسم «شهر حسود» حال می کنم، خصوصا اونجاش که میگه:
لااقل پس بدین گریه هامو ...
درگیریم دیگه، خونه واسه یکی یا دوتا پسر مجرد خیلی سخت گیر میاد یا اگر هم گیر بیاد با بودجه ما جور در نمیاد، خلاصه درگیر فکر و خیالم که با محمدرضا -دوستم- همچنان بگردیم دنبال خونه، یا قیدش رو بزنیم فعلا توی همین پانسیون زندگی کنیم.
پ.ن: شنوتو هم بزودی اسباب کشی می کنه به یک جای دیگه.
امروز با چند دوست که به جز در فضای مجازی اینترنت هیچ گونه آشنایی دیگه ای نداشتم قرار گذاشتیم و رفتیم در دل طبیعت...!!! البته من یکی از همکلاسی هایم را هم با خودم برده بودم تا بیشتر خوش بگذره. از آشنایی با آنها خوش وقت شدم ولی به نوعی ترکیدم، چون از ساعت 7 صبح تا 12 مدام راه رفتیم و تپه های بزرگ پوشیده از شاخه و برگ را بالا و پایین کردیم و صد البته بنده چون پوتین نداشتم مدام در حال سُر خوردن و قِل خوردن به این ور و آن ور بودم.
تازه با یکی از این دوستان همسایه هم از آب در آمدیم دقیقاً خانه هایمان روبروی هم است، طوری که الان برق روشن اتاقش را از پنجره ی اتاقم می توانم ببینم.!!!
عجیب دنیایی است این اینترنت.
دوستان همه عکاس بودند و کلی عکس گرفتند.. من هم یک سنگ گردالی از آنجا با خودم یادگاری آوردم.. در کل تجربه ی لذت بخشی بود هر چند که می شد بهتر هم باشه.
نان و پنیر
آجیل
خنده
تابلوهای نقاشی الهام
آنتی ف***ر
زهیر
محسن نامجو
سوپ داغ - مرغ و سیب زمینی - بستنی
خنده
+ در سومین روز از تعطیلات نوروزی مهمان خانه ی گرم و صمیمی زهیر و الهام بودم.
امروز سفری یک روزه و دوستانه داشتم با قطار؛ به شهر زیراب. چهار نفر از دوستان راهی این شهر شدیم تا امام زاده اش را زیارت کنیم. روز خوب و خسته کننده ای بود. زیارتگاه زیبایی داشت (امام زاده عبدالحق).

با وجود هوای سرد به ظهر نکشیده اونجا خیلی شلوغ شد.!
یک امام زاده ی دیگه هم داشت (سید مهدی)، اما راهش طولانی بود بالای کوه.!! رفتن به اونجا هفت خان رستم بود، مثلا گذر از چشمه، تپه های گِلی، مقابله با سُر خوردن، سربالایی و نفس نفس زدن – خب آخه ما جوانهای این دوره ایم، جوان های پشت کامپوتر نشین – اما قسمت جالب ماجرا این بود که تمام این مسیر اشتباه بود و در حین بازگشت آدرس صحیح رو از مردی که جلوی درب خونه اش ایستاده بود پرسیدیم.
- [بعد از دادن آدرس صحیح] محصلید؟
- [من] دانشجو.!
- مال اینجا نیستید درسته؟
- [دوستم] نه.
مرد بعد از کمی فکر: آش شعله زرد دوست دارید؟
- [ما] بدمون نمیاد.
خلاصه اینجوری به منزل فوق العاده زیبا و سنتی و دوست داشتنی آن مرد وارد شدیم، خیلی راحت، انگار سالهاست همدیگرو میشناسیم. شعله زرد با نان محلی در فضایی کاملا صمیمی میل شد.


اون مرد مهربان (بی اغراق) برامون تعریف کرد که مدت زمانی از فوت برادرش که در همون محل (امام زاده سید مهدی) دفن شده نمی گذره، خب وقتی شنید ما برای رفتن به اونجا انقدر مشتاقیم و تلاش می کنیم از ما خوشش آمده بود.
در امام زاده سید مهدی کسی نبود، در فضای باز پیرامون امام زاده تعدادی قبر دیده می شد و دونفر هم که در حال کندن و آماده کردن قبر های جدید بودند. بعد از زیارت و بازدید از آنجا مختصر غذایی خوردیم و به سمت پایین و ایستگاه راه آهن حرکت کردیم چون می خواستیم به قطار ساعت 13 برسیم. که خوشبختانه به خیر و سلامتی به شهرمون بازگشتیم.!

یک عکس چهارنفری موقع بازگشت
به خاطر دارم که هفت، هشت سال پیش بود، آقای پدر با ماشین نیسانش بار می برد به سمت رشت.
من و خانوم مادر هم همسفرش شده بودیم.
سفر دوست داشتنی ای نبود.. یعنی شاید اگر یه اتفاقاتی می افتاد دوست داشتنی می شد.
توی جــاده خیلی چیزها توجـــه آدم رو جلب می کرد که در هر صــورت من الان یادم نمیاد ولی می دونـــم که جــلب می کرد. خلاصه همینطور می رفتیم. من به بیرون نگاه می کردم.
تابستون بود پس شیشه های ماشین پایین بود و باد به شدت به صورتم می خورد اصلاً هم برام مهم نبود که موهای سرم مثل جنگلی ها شده. ساکت نشستم و به صدای یک خواننده که باز هم برام مهم نبود چی میخونه و چه جوری می خونه گوش میدم. آقا و خانوم، پدر مادر هم گرم صحبت هستند با صدای بلند.
بنابراین من هستم و دنیای سریع السیر خارج از ماشین که با نگاه همدیگرو دنبال می کنیم و ....!!!
و افکار من.
فکری که مثل خوره افتاده به جونم.. حسرت ... پشیمونی...و خشم.!
[چند ساعت قبل]
من چندان به جاده و دنیای اطراف توجهی ندارم.. از صدای خواننده لذت می برم.. در مباحث خیلی خیلی مهم آقا و خانوم، پــدر مــادر شرکت می کـــنم و هر از گــاهی توی دفترچه ی کوچیکی که در دســـت دارم یه چیزایی می نویسم.
تا اینکه به یه جایی میرسیم.. چیزه زیادی یادم نمیاد چه شکلی بود ولی گمون کنم همون اولش یه گوریل بزرگ حصیری نصب کرده بودند و بعد از اون هم چندین تا مکان برای فروش وسایل تزئینی و چوبی و حصیری و دکوری و کلاً جقل وقل داشت.! جلوی بعضیا هم کلاه حصیری و بسته های کلوچه ی لاهیجان موجود بود.
آقای پدر باید سر ساعت معینی این بارها رو به میدان تره بار رشت میرسوند ولی به خواهش من نیسان متوقف شد.
من و خانوم مادر رفتیم تا این مکان تازه کشف کرده رو فتح کنیم. به ترتیب به همشون سر زدیم و از جهان زیبا و رنگارنگ و اغواگر اونجا دیدن کردیم. چشم من خیلی چیزها رو گرفت و دلم خیلی چیزها رو خواست. تا اینکه به چیزی برخوردم که زندگیم رو یک آن تحت تاثیر قرار داد. شاید یک دوست و هم صحبت. یک چیز عالی .! چیزی که همین الان هم توی ذهنم با همون حالت از یک میخ آویزون شده است.
یک آدمک چوبی !!!
یک آدمک چوبی مفلس و بی چیز.. با کله ای گنده و قیافه ای درب و داغون، موهایی نارنجی رنگ، با یک پیراهن چارخونه و شلوار ریش ریش و وصله دار. ولی با همه ی اینها داشت لبخند می زد درست مثل دیوونه ها.
خیلی قشنگ از چوب ساخته شده بود، دست و پاهاش پنج تا انگشت داشتند و من می خواستمش.
قیمت : 3500 تومان.
فروشنده ی جوان از فرط گرما شلوارک به پا داشت و پاهای پر موی خودش رو در معرض نمایش گذاشته بود؛ ظاهراً متوجه شد که من دلم پیش چی گیر کرده.
[حالا]
من هیچ وقت اون آدمک چوبی رو نخریدم و برای همیشه تنها تصویری ازش در ذهنم باقی موند و یک حسرت..! همین.
☺ قــابل توجــه دوســـتان، گفته بودم که خـــود این ســـایت آپلود سر عقـــل میاد و همـه چـی درسـت مـیشه، نگفته بودم ؟!
☺ یواش یواش برای غیبت صغری آماده میشم.!

پارسال تابستون بود ، یه روز نسبتا گرم .!
جمعه و گذر از یک روز سخت ، پنج ساعت نشستن روی یک صندلی زهوار در رفته و کلنجار رفتن با سوالهای مشکل یک امتحان مزخرف ، با جواب سوالات گرگ بازی کردن ، مدام به فکر این بودن که ، یک لیوان آب خواستنت رو به جناب مراقب مطرح کنی یا نه ؟ آیا از این لیوان که مورد استفاده ی شونصد نفر بوده آب بخوری یا نه ؟ البته بگم که لیوان یک مصرف موجود بود منتهی به تعداد اندک ؛ که فکر کنم هر کدوم به 10 نفر هم سرویس می دادند باز جوابگو خیل عظیم کنکوری های عزیز نبود ..!
همه چی با رسیدن به خونه تمام شد ، خانم مادر خیلی معمولی رفتار می کرد و گاهاً با یک شوخی که فکر کنم بیشتر خوشایند خودش بود می گفت : چیه رفوزه میشی ؟!
و من منتظر بودم کسی باشه که یه لیوان آب خنک بده دستم و تمام عقده ی اون پنج ساعت رو خالی کنم و به م.ت که با ولع ساندیس هایی رو که از خونه آورده بود و می نوشید بگم برو به جهنم .!
اما ای آدمک ساده دل من ، کیه توی این دور و زمونه که چشم چشم رو وصال نمیده از این کارا کنه .؟! پا شدم و برای خودم تازه آب خنک درست کردم چون من توی یخچال برای خودم آب نمیذارم - اینکار باعث میشه در طولانی مدت آب رو با دهان قورت قورت بخوری و من اصلا نمی تونم اینجوری آب بنوشم - ، نه اینکه فکر کنید سوسولم ها ، نه ! کلاً با لیوانش آب همیشه توی گلوم گره می افته چه برسه به اینکه بخوام با دهان آب بنوشم ..
خلاصه با یه بدن از ارّه نجات پیدا کرده رفتم توی اتاقم ( این اتاق تنها منصوب به بنده بوده در حالی که همه ازش استفاده می کنند و من برای وسایل خصوصیم ذرّه ای امنیت نمی بینم ) . خلاصه ساعتی چند که گذشت ، حوالی دو یا سه بعدازظهر برادر گرامی از تفریح هفتگی که اندفعه قرعه به جنگل افتاده بود برگشتند ، قصد حمام نمودند و بعد از یک گربه شور بیرون آمدند ، من بعد از چند دقیقه از اتاقم خارج شدم و دیدم که خانم مادر با یک پارچ شربت آلبالو از وی پذیرایی می کنند ، چشمم افتاد به خرخره ی برادرم که چه جور در اثر فرو دادن جرعه های آن شراب بالا و پائین می شد و دیدن این صحنه ضربه ی بزرگی به من وارد کرد این بود که تا یک ماه گمونم بیماری استسقاء گرفتم و در تمام اون مدت نظرم راجع به خانواده عوض شد .
چرا چرا چرا همیشه والدین فکر می کنند که اگه کاری برای بچه هاشون می کنند یه زحمته و اونو جوری ادا می کنند که انگار ….
اما کارای خوبی که بچه ها براشون انجام میدن یه وظیفه است و زود فراموش میشه ..؟!
: متن فوق خاطره ی روز 7 / تیر / 1387 بود که خیلی از موضوعات سانسور شد و دانستنش از جانب شما دردی از من و ناراحتی هام دوا نمیکرد و ترجیح دادم توی همون دفتر خاطرات لعنتی باقی بمونن..!
ببینید چی پیدا کردم از لا به لای وسیله های قدیمی .
درست یادمه که این مجسمه ی کوچولو رو 12 سال پیش از مغازه ی لوازم خانگی سر خیابون که مجسمه و دکوری هم می فروخت خریدم البته نه به همین راحتی ، هر روز هر روز هم که نه ولی هر دفعه که داشتم از سر مغازه رد می شدم مثل توی این فیلم ها که بچهه از پشت شیشه مغازه با حسرت خیره می شه به دوچرخه می ایستادم و به این مجسمه ی نازنین که البته بین بقیه ی لوازم خانگی و مجسمه های بزرگ و خوشگل گم شده بود زُل می زدم .. انگاری با اون قیافه های معصومشون به من نگاه می کردند ، چشماشون و درشت می کردند و می گفتند که ما رو بخر..! قیمتش فقط 500 تومان بود همین ، ولی خب اون موقع مثل الان نبود که یه بچه 8 ساله انقدر پول داشته باشه که منو با تمام لباسام یه جا بخره اونم نقداً .!
خلاصه ریزه ریزه پول جمع کردیم و رفتیم خریدیم .
می بینید از همون موقع چه روحیه ی لطیفی داشتم .![]()