|
از 1388
|
خانم و آقای اسمیت زندگی خوبی داشتن.
اونها زن و شوهر معمولی خوشبختی بودن.
روزی، متوجه موضوعی شدن که خیلی آقای اسمیت رو خوشحال کرد؛
خانم اسمیت قرار بود مادرشه، پس آقای اسمیت هم پدر می شد!
ولی این وسط موضوعی پیش اومد که خوشحالی شون رو به بهم زد؛
بچه شون اصلاً بچه ی آدم نبود. یه آدم آهنی بود..!!
تنش نرم و گرم نبود و اصلاً پوستی روی تنش نداشت.
به جاش، یه لایه ی سرد و نازک حلبی روی تنش بود و کابل وسیم های زیادی از سرش بیرون زده بود.
تنها کاری که می تونست بکنه، این بود که سر جاش دراز بکشه و به یک جایی زل بزنه...
نه می شد گفت که اون زنده س و نه مرده..
تنها زمانی که اون زنده به نظر می رسید وقتی بود که سیمش رو به برق وصل می کردن.

آقای اسمیت که این وضع رو دید، سر دکتر داد کشید که:
« با پسر من چه کار کردین؟ این از گوشت و خون نیست که، از فلز آلومینیوم درست شده! »
دکتر به آرومی گفت: «چیزی که می خوام بهتون بگم، ممکنه یه کم عجیب به نظر برسه، راستش، شما پدر این بچه ی عجیب و غریب نیستین...
می دونید که، ما حتی هنوز نمی دونیم این بچه دختره یا پسر .؟!
ولی فکر می کنیم پدرش دستگاه مخلوط کُن آشپزخونه تون باشه...»
حالا دیگه، زندگی آقا و خانم اسمیت پر از جنگ و دعوا شده بود.
خانم اسمیت از آقای اسمیت بَدش می اومد
و آقای اسمیت از خانم اسمیت.
آقای اسمیت هیچ وقت زنش رو به خاطر رابطه ی بی شرمانه اش نبخشید:
"خیانتش، با یک وسیله ی آشپزخونه."
پسرک آهنی بزرگ و بزرگ تر شد تا تبدیل به مرد جوونی شد.
گرچه گاهی مردم اونو اشتباهی جای سطل زباله می گرفتن...!!!
ما آدمکهای چوبی خیلی روی اصل و نسب خودمون حساسیم، پس خوب حواستون رو جمع کنید که هیچ وقت، تأکید می کنم هیچ وقت یک آدمک چوبی رو "مترسک" صدا نزنید؛ چون اون وقت دیگه خیلی بد میشه..
مترسک ها افراد کله پوکی هستند، در حالی که ما آدمک ها عاقل و با فهم و کمالاتیم..
گول سادگی و قیافه ی مظلومشون رو هم نخورید که چطور توی گرما و سرما یه جا وایستادند، اونا می
تونند خیلی خطرناک باشند، به دور و برتون نگاه کنید، شاید کسی که امروز از کنارت رد شد و بهت طعنه زد یه مترسک بوده، یا فروشنده ی اون مغازه که یه کم درگیر بود و موارد مشابه...!
تا به حال از چند مزرعه در سراسر دنیا خبر ربوده شدن بعضی از اعضای خانواده های ساکن در اونجا به گوش رسیده که اتحادیه ی آدمک ها به مترسک ها مظنون هستند.
قضیه ی ما و مترسک ها از جایی شروع شد که سالها پیش چند تن از همون مترسکهای یاغی، دختر ریش سفید و مهتر قبیله ی آدمکها رو می دزدن و بعد از هتک حرمت دخترک اونو رها می کنند، دختر بیچاره که همیشه دوست داشت روزی رخت سفید عروسی تنش کنه، هم آغوش شعله های آتیش میشه و خودکشی می کنه، و این آغاز یک نبرد بود. اما چون سران ما افراد صلح طلبی بودند با سران نفرین شده ی مترسک ها به مذاکره نشستند و قرار بر این شد که دیگه از این جور مسائل به هیچ وجه پیش نیاد و ایشان هم سر عقل بیان و از این لاابالی گری دست بردارند. (شرط پذیرفته شد).
اما با این وجـــود بعد از مدتی این افراد سبک مغز به کارای ناشایست خودشــــون برگشتند و حتی بعضی از آدمکــــها رو هم به قتل رسوندند. بنا بر همـــــین دلیل ما نیز دســت به کار شـــدیم و تا بــــه الان بــــالغ بر دوازده هزار Scarecrow Hunter تعلیم داده شده داریم تا مترسک های یاغی رو شناسایی و نابود کنند.
پس حواستون رو حسابی جمع کنید.
این یک اولتیماتوم بود.
برای صحت این موضوع یکسری عکس به صورت مستند می گذارم، لطفاً توجه داشته باشید بعضی از این تصاویر آزار دهنده اند؛ پیشاپیش نیز از نمایش آنها عذر خواهی می کنم. Click
+ این پست قرار بود خنده دار باشه، پس لطفاً در حین خوندنش لبخند بزنید.!
پسرک چوبی، عاشق دختر کبریتی شده بود
و خیلی هم دوستش داشت.
از هیکل قشنگش خوشش می اومد
و با خودش فکر می کرد که اون چه پُر شور و حرارته.
ولی مگه ممکنه یه شعله برای یه تیکه چوب و یه کبریت روشن بمونه؟
آخرش این شعله کار خودش رو می کنه.
همونطور که پسرک قصه ی ما رو سوزوند.

چهار دوست سوار بر يک ماشين در حال سفر .
سه مرد جوان و يک دختر زيبا .
از اين چهار نفر دو برادر دوقلو هستند و يک خواهر و برادر دو قلو ،به نامهاي ابي و اسي ، رهي و رها .!
چهار دوست و سرشار از خاطره ؛ خاطرات زيباي دوران کودکي و ماجراهاي دوران جواني .
ابي و اسي و رهي از همان کودکي به يک مدرسه و يک کلاس سپره شدند ، با هم درس مي خواندند ، با هم تقلب مي زدند و با هم به اتاق مدير مدرسه احضار مي شدند .
رها هم بواسطه ي برادرش خيلي زود در بين اين سه دوست جا باز کرد و عضو چهارم آنها شد .
رها شايد از نگاه ابي زيباترين و بهترين دختر دنيا بود ؛ ابي عاشق بود . از همان کودکي اين احساس را نسبت به رها داشت و اکنون نيز ذره اي از اين حس لذت بخش به او کم نشده و تنها تفاوت در نام آن بود، آن زمان دوستي بود و گفتنش به همين راحتي بر زبان جاري مي شد اما حالا عشق بود و گفتنش دلي به وسعت دريا مي خواست .
البته رها زيبایی چشمگیری داشت . بعد از دوران بلوغ آن قلی که باید زشت می شد رهی بود ، اما رها بواسطه ی دختر بودنش ، بواسطه ی رفتارهای دخترانه داشتنش هر روز و هر روز فریباتر می شد ، دو چشم شهلا که سیاهی آن با سفیدی پس زمینه اش در تضاد بود ، چهره ای که می توانست به راحتی جولانگاه بوسه های آتشین افراد عاشق پیشه شود ولی خود بی خبر بود و یا شاید خبر داشت و از این فتنه انگیزی لذت می برد .
اگر بدانید که اسی هم دل در گرو او بسته بود چندان تهییج نمی شوید چرا که این مثلث زشت عشق همیشه وجود داشت.
اما این بار آسمان تیره ی این سفر خبر از یک ضلع دیگر می داد : عشق رهــــی به رهــــــا ؛ عشقی حرام و نامشروع ...!
***
پ.ن : امیدوارم بتونم این داستان رو ادامه بدم . اگه بخواید خوشحال میشم نظرتون رو راجع به ادامه ی این داستان کوتاه بدونم .