از 1388

به خاطر دارم که هفت، هشت سال پیش بود، آقای پدر با ماشین نیسانش بار می برد به سمت رشت.

من و خانوم مادر هم همسفرش شده بودیم.

سفر دوست داشتنی ای نبود.. یعنی شاید اگر یه اتفاقاتی می افتاد دوست داشتنی می شد.

توی جــاده خیلی چیزها توجـــه آدم رو جلب می کرد که در هر صــورت من الان یادم نمیاد ولی می دونـــم که جــلب می کرد. خلاصه همینطور می رفتیم. من به بیرون نگاه می کردم.

تابستون بود پس شیشه های ماشین پایین بود و باد به شدت به صورتم می خورد اصلاً هم برام مهم نبود که موهای سرم مثل جنگلی ها شده. ساکت نشستم و به صدای یک خواننده که باز هم برام مهم نبود چی میخونه و چه جوری می خونه گوش میدم. آقا و خانوم، پدر مادر هم گرم صحبت هستند با صدای بلند.

بنابراین من هستم و دنیای سریع السیر خارج از ماشین که با نگاه همدیگرو دنبال می کنیم و ....!!!

و افکار من.

فکری که مثل خوره افتاده به جونم.. حسرت ... پشیمونی...و خشم.!

[چند ساعت قبل]

من چندان به جاده و دنیای اطراف توجهی ندارم.. از صدای خواننده لذت می برم.. در مباحث خیلی خیلی مهم آقا و خانوم، پــدر مــادر شرکت می کـــنم و هر از گــاهی توی دفترچه ی کوچیکی که در دســـت دارم یه چیزایی می نویسم.

تا اینکه به یه جایی میرسیم.. چیزه زیادی یادم نمیاد چه شکلی بود ولی گمون کنم همون اولش یه گوریل بزرگ حصیری نصب کرده بودند و بعد از اون هم چندین تا مکان برای فروش وسایل تزئینی و چوبی و حصیری و دکوری و کلاً جقل وقل داشت.! جلوی بعضیا هم کلاه حصیری و بسته های کلوچه ی لاهیجان موجود بود.

آقای پدر باید سر ساعت معینی این بارها رو به میدان تره بار رشت میرسوند ولی به خواهش من نیسان متوقف شد.

من و خانوم مادر رفتیم تا این مکان تازه کشف کرده رو فتح کنیم. به ترتیب به همشون سر زدیم و از جهان زیبا و رنگارنگ و اغواگر اونجا دیدن کردیم. چشم من خیلی چیزها رو گرفت و دلم خیلی چیزها رو خواست. تا اینکه به چیزی برخوردم که زندگیم رو یک آن تحت تاثیر قرار داد. شاید یک دوست و هم صحبت. یک چیز عالی .! چیزی که همین الان هم توی ذهنم با همون حالت از یک میخ آویزون شده است.

یک آدمک چوبی !!!

یک آدمک چوبی مفلس و بی چیز.. با کله ای گنده و قیافه ای درب و داغون، موهایی نارنجی رنگ، با یک پیراهن چارخونه و شلوار ریش ریش و وصله دار. ولی با همه ی اینها داشت لبخند می زد درست مثل دیوونه ها.

خیلی قشنگ از چوب ساخته شده بود، دست و پاهاش پنج تا انگشت داشتند و من می خواستمش.

قیمت : 3500 تومان.

فروشنده ی جوان از فرط گرما شلوارک به پا داشت و پاهای پر موی خودش رو در معرض نمایش گذاشته بود؛ ظاهراً متوجه شد که من دلم پیش چی گیر کرده.

[حالا]

من هیچ وقت اون آدمک چوبی رو نخریدم و برای همیشه تنها تصویری ازش در ذهنم باقی موند و یک حسرت..! همین.

قــابل توجــه دوســـتان، گفته بودم که خـــود این ســـایت آپلود سر عقـــل میاد و همـه چـی درسـت مـیشه، نگفته بودم ؟!

یواش یواش برای غیبت صغری آماده میشم.!

+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم خرداد ۱۳۸۹ساعت 20  توسط آدمک چوبی  |