|
از 1388
|
به این سختی ، به این تردی ، به این نازکی ، به این نومیدی
این عشق
به زیبایی روز ، به زشتی زمان ، وقتی که زمانه بد است
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستگی به این شادی و
این اندازه ریشخند آمیز
لرزان از وحشت چون کودکی در ظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام ، مثل مردی در دل شب
این عشق
که وحشت به جان دیگران می اندازد
به حرفشان می آورد
و رنگ از رخسارشان می پراند
این عشق بـُزخو شده - چرا که ما خود در کمین اوییم -
این عشق زخم خورده ، پامال شده ، پایان یافته ، انکار شده ، از یاد رفته
- چرا که خودمان زخمی اش کردیم ، پامالش کردیم......-
ما دو می توانیم برویم و برگردیم
می توانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر شویم
دوباره بخوابیم و خواب مرگ ببینیم
اما عشقمان به جا می ماند
لجوج مثل موجودی بی ادراک
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردی مرمر
به زیبایی روز
به تردی کودک
لبخندزنان نگاهمان می کند و
خاموش با ما حرف می زند
ما لرزان به او گوش می دهیم
و به فریاد درمی آییم
برای تو برای خودمان
به خاطر تو ، به خاطر من
و به خاطر همه ی دیگران که نمی شناسیمشان
دست به دامنش می شویم استغاثه کنان
که بمان
همان جا که هستی
حرکت مکن
مرو
بمان
ما که عشق آشناییم از یادت نبرده ایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصه ی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
از حیات نشانه ای به ما برسان
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده .!

شعر از : ژاک پره ور