از 1388

پارسال تابستون بود ، یه روز نسبتا گرم .!

جمعه و گذر از یک روز سخت ، پنج ساعت نشستن روی یک صندلی زهوار در رفته و کلنجار رفتن با سوالهای مشکل یک امتحان مزخرف ، با جواب سوالات گرگ بازی کردن ، مدام به فکر این بودن که ، یک لیوان آب خواستنت رو به جناب مراقب مطرح کنی یا نه ؟ آیا از این لیوان که مورد استفاده ی شونصد نفر بوده آب بخوری یا نه ؟ البته بگم که لیوان یک مصرف موجود بود منتهی به تعداد اندک ؛ که فکر کنم هر کدوم به 10 نفر هم سرویس می دادند باز جوابگو خیل عظیم کنکوری های عزیز نبود ..!

همه چی با رسیدن به خونه تمام شد ، خانم مادر خیلی معمولی رفتار می کرد و گاهاً با یک شوخی که فکر کنم بیشتر خوشایند خودش بود می گفت : چیه رفوزه میشی ؟!

و من منتظر بودم کسی باشه که یه لیوان آب خنک بده دستم و تمام عقده ی اون پنج ساعت رو خالی کنم و به م.ت که با ولع ساندیس هایی رو که از خونه آورده بود و می نوشید بگم برو به جهنم .!

اما ای آدمک ساده دل من ، کیه توی این دور و زمونه که چشم چشم رو وصال نمیده از این کارا کنه .؟! پا شدم و برای خودم تازه آب خنک درست کردم چون من توی یخچال برای خودم آب نمیذارم - اینکار باعث میشه در طولانی مدت آب رو با دهان قورت قورت بخوری و من اصلا نمی تونم اینجوری آب بنوشم - ، نه اینکه فکر کنید سوسولم ها ، نه ! کلاً با لیوانش آب همیشه توی گلوم گره می افته چه برسه به اینکه بخوام با دهان آب بنوشم ..

خلاصه با یه بدن از ارّه نجات پیدا کرده رفتم توی اتاقم ( این اتاق تنها منصوب به بنده بوده در حالی که همه ازش استفاده می کنند و من برای وسایل خصوصیم ذرّه ای امنیت نمی بینم ) . خلاصه ساعتی چند که گذشت ، حوالی دو یا سه بعدازظهر برادر گرامی از تفریح هفتگی که اندفعه قرعه به جنگل افتاده بود برگشتند ، قصد حمام نمودند و بعد از یک گربه شور بیرون آمدند ، من بعد از چند دقیقه از اتاقم خارج شدم و دیدم که خانم مادر با یک پارچ شربت آلبالو از وی پذیرایی می کنند ، چشمم افتاد به خرخره ی برادرم که چه جور در اثر فرو دادن جرعه های آن شراب بالا و پائین می شد و دیدن این صحنه ضربه ی بزرگی به من وارد کرد این بود که تا یک ماه گمونم بیماری استسقاء گرفتم و در تمام اون مدت نظرم راجع به خانواده عوض شد .

چرا چرا چرا همیشه والدین فکر می کنند که اگه کاری برای بچه هاشون می کنند یه زحمته و اونو جوری ادا می کنند که انگار ….

اما کارای خوبی که بچه ها براشون انجام میدن یه وظیفه است و زود فراموش میشه ..؟!

: متن فوق خاطره ی روز 7 / تیر / 1387 بود که خیلی از موضوعات سانسور شد و دانستنش از جانب شما دردی از من و ناراحتی هام دوا نمیکرد و ترجیح دادم توی همون دفتر خاطرات لعنتی باقی بمونن..!

+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم تیر ۱۳۸۸ساعت 14  توسط آدمک چوبی