از 1388

چهار دوست سوار بر يک ماشين در حال سفر .

سه مرد جوان و يک دختر زيبا .

از اين چهار نفر دو برادر دوقلو هستند و يک خواهر و برادر دو قلو ،به نامهاي ابي و اسي ، رهي و رها .!

چهار دوست و سرشار از خاطره ؛ خاطرات زيباي دوران کودکي و ماجراهاي دوران جواني .

ابي و اسي و رهي از همان کودکي به يک مدرسه و يک کلاس سپره شدند ، با هم درس مي خواندند ، با هم تقلب مي زدند و با هم به اتاق مدير مدرسه احضار مي شدند .

رها هم بواسطه ي برادرش خيلي زود در بين اين سه دوست جا باز کرد و عضو چهارم آنها شد .

رها شايد از نگاه ابي زيباترين و بهترين دختر دنيا بود ؛ ابي عاشق بود . از همان کودکي اين احساس را نسبت به رها داشت و اکنون نيز ذره اي از اين حس لذت بخش به او کم نشده و تنها تفاوت در نام آن بود، آن زمان دوستي بود و گفتنش به همين راحتي بر زبان جاري مي شد اما حالا عشق بود و گفتنش دلي به وسعت دريا مي خواست .

البته رها زيبایی چشمگیری داشت . بعد از دوران بلوغ آن قلی که باید زشت می شد رهی بود ، اما رها بواسطه ی دختر بودنش ، بواسطه ی رفتارهای دخترانه داشتنش هر روز و هر روز فریباتر می شد ، دو چشم شهلا که سیاهی آن با سفیدی پس زمینه اش در تضاد بود ، چهره ای که می توانست به راحتی جولانگاه بوسه های آتشین افراد عاشق پیشه شود ولی خود بی خبر بود و یا شاید خبر داشت و از این فتنه انگیزی لذت می برد .

اگر بدانید که اسی هم دل در گرو او بسته بود چندان تهییج نمی شوید چرا که این مثلث زشت عشق همیشه وجود داشت.

اما این بار آسمان تیره ی این سفر خبر از یک ضلع دیگر می داد : عشق رهــــی به رهــــــا ؛ عشقی حرام و نامشروع ...!

***

پ.ن : امیدوارم بتونم این داستان رو ادامه بدم . اگه بخواید خوشحال میشم نظرتون رو راجع به ادامه ی این داستان کوتاه بدونم .

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۸۸ساعت 19  توسط آدمک چوبی  |