از 1388

اول می خوام معذرت بخوام از خودم، احساس می کنم حاشیه ی پست قبلی رو بدبینانه نوشتم و بیشتر به نیمه ی خالی لیوان نگاه کردم.

به هر حال. امسال دوباره قسمت شد مثل دو سال گذشته برم خونه ی مجتبی، اونا هرسال روز تاسوعا ناهار میدن – کلاً شهید آباد توی این روز خیلی شلوغ میشه و درب خونه ها بازه تا هرکسی که دوست داره میهمان سفره ی نذری خونشون بشه – توی اتاقی که بنده نشستم کسی نبود تا اینکه یکسری آدم عیاش آمدن توی اتاق، لباس سیاه پوشیده بودن اما یکریز می خندیدن ( باصدای بلند: کرکر) اصلاً یکی از رفقاشون رو آورده بودند که مسخره اش کنند و به هر حرف و رفتارش بخندن، خیلی راحت به هم فحش میدادن. برام جالب بود که سن بعضی هاشون بالای 40 سال بود اما...!

خلاصه با افرادی چون : آقای چرخش، ...آقا، علی خر پدر، گَبَلِه و چندتای دیگه هم آشنا شدیم.

خدا رو شکر کتونی داشتم، هوس کردم تا اینجا پیاده بیام و حدود دو، سه کیلومتر پیاده روی کردم، اوایل شهر بودم که یک جوان با شعور با موتور جلوم نگه داشت و ازم خواست که سوار شم در کل من رو مورد لطف خودش قرار داد و تا جایی رسوند، اجرش با امام حسین.

(از بیرون صدای گریه ی یه بچه میاد گمونم، شایدم داره می خنده .! جالبه.)

اضافات: تنهام، هرچند احساس می کنم تنهایی هم داره ترکم می کنه، بعد از این قراره چی بشه؟

دومی: امتحاناتم از شانزدهم شروع میشه..!

سومی: خدایا دیگه راجع به دومی سفارش نکنما ... .

+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم دی ۱۳۸۸ساعت 11  توسط آدمک چوبی  |