|
از 1388
|
چقدر دوست دارم داد بزنم، اونقدر بلند که به تمام اندامهای بدنم فشار بیاد و تا یک ماه، شاید؛ صِدام بگیره.
*
من دو ماه زودتر پا به این دنیا گذاشتم وقتی که متولد شدم عموی بزرگ آقای پدر فوت کرد؛ مادر خانمی دوست داشت اسم من بشه علی اصغر ولی خاندان لیان شامپو تصمیم گرفتند با انتخاب نام اون خدا بیامرز برای من، همیشه زنده نگهش دارند.
مادر خانمی موافقت کرد اما تا 6 ماه به نیت حضرت علی اصغر به این نام صِدام کردند.
الان از اسمم خیلی خوشم میاد، اصلاً دوسش دارم اما کار خدا رو ببین که من تنها عضوی هستم که توی اکثر مجالس و مراسم این خاندان حضور به عمل نمی رسونم و چون سال به 12 ماه چشمشون به جمال زیبای من روشن نمیشه، با بی رحمی و از سر نادانی من رو محکوم به انزوا می کنند.افسوس که این افراد عجیب و غریب که لنگه شون توی دنیا پیدا نمیشه، بیرون و حضور در اجتماع رو فقط همون محله ی قدیمی می دونند و طوری رفتار می کنند که تو گویی سند اون خیابون و محله به نام آنهاست.
*
وقتی گفتم ما مستأجریم، چنان با تعجب ازم پرسید : شما مستأجرید؟
که انگار رفتیم خونه شون به مدت یک ماه مثلا چادر زدیم، که صد البته از نظر من دومی خیلی بدتره..!!!
*
از اتفاقی که تازگیا برام افتاد و توی حاشیه پست قبلی فاش کردم، دلم باد کرده انقدر که نزدیکه جر بخوره.!
احساس حماقت می کنم، احساس می کنم شیطون داره میره تو جلدم... از این می سوزم که چرا نتونستم بعد از این همه سال اعتماد رفقام رو به خودم جلب کنم، من آدمی نیستم که در این جور موارد دیگران رو مقصر بدونم و همیشه در خودم دنبال جواب می گردم و همینه که مثل خوره افتاده به جونم.
ای کاش هیچ وقت این موضوع رو نمی فهمیدم، ای کاش هیچوقت ویندوز لعنتی نمی پرید.!