از 1388
پسرک چوبی، عاشق دختر کبریتی شده بود

و خیلی هم دوستش داشت.

از هیکل قشنگش خوشش می اومد

و با خودش فکر می کرد که اون چه پُر شور و حرارته.

ولی مگه ممکنه یه شعله برای یه تیکه چوب و یه کبریت روشن بمونه؟

آخرش این شعله کار خودش رو می کنه.

همونطور که پسرک قصه ی ما رو سوزوند.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم بهمن ۱۳۸۸ساعت 16  توسط آدمک چوبی  |