|
از 1388
|
و این منم
که در اوج جوانی موی سپید کرده ام
پیری که تولد بیست سالگی اش را تبریک می شنود از زبانی ناگویا
امروز دوست داشتم آئینه را بشکنم.
و چه بی انصاف است آئینه ای که مرا سالخورده نشان می دهد.
دو دهه از عمرم سپری شد.
ای کاش آئینه ای جادویی داشتم و به این بی رحم کنار پنجره فخر می فروختم.
بیست سال گذشت...!
انگار همین دیروز بود که متولد شدم.
+ همیشه این منم که برای خودم هدیه می خرم، به جز اون دو سالی که سه تا از دوستام چیزای به یاد ماندنی برام آوردند. چند سال پیش هم مادر خانومی یک لُپ لُپ خریده بود واسم.
+ فکر کن مجبور باشی روز تولدت رو توی دانشگاه سپری کنی، تازه بعدش هم استاد نیاد..!
+ با اینکه نشون نمیدم و امروز این آینه حالگیری کرد ولی خیلی خوشحالم.![]()
+ رو به آینه چشمک زدم و بهش گفتم بعداً حالتو می گیرم، نمیدونم چرا اونم دقیقاً همینو بهم گفت.
+ پس کی جوجه رنگی در میاد تا بخرم؟!