از 1388
دیروز با خانم معلمم یه مشکل کوچولو پیدا کردم.

اون گفت وقت بازی نیست

کارت رو شروع کن!

اما اول...

باید بند کفشمو می بستم

باید دماغمو می گرفتم

و بعدشم باید نخی رو که داشت وسط انگشتای پامو قلقلک می داد در می آوردم

باید مدادمو پیدا می کردم

باید نوکشو حسابی تیز می کردم

باید زیپ شلوارمو می کشیدم بالا

و بعد لبمو وازلین می زدم

البته بعدشم چون هوا سرد بود

باید ژاکتمو تنم می کردم

بعد باید یه مداد پاک کن جدید می گرفتم

چون قبلیه گم شده بود

که یه دفه انگار شیپیش افتاد به جونم

واقعاً باید خودمو می خاروندم؛

و همینطور که داشتم می خاروندم متوجه شدم

ژاکتم نخ کش شده

منم نخشو گرفتم و یه خورده کشیدم

و یه سوراخ کوچولو درست کردم

یهو دیدم که روی آرنجم

یه خال گوشتی قهوه ای رنگه

قبافه اش عین خاله سوسکه بود

منم براش یه دماغ کشیدم، خالها و پاهای کوچولوش رو هم براش گذاشتم

انگشتای ریزه میزه پاشو هم کشیدم

و بالاخره وقتی همه این کارار رو کردم، آماده شدم تا کارامو شروع کنم

ولی همه دوستام کارشونو تموم کرده بودن

و خانوم معلمم حسابی کفرش در اومد.

واقعاً گیج شده بودم

من که بازیگوشی نمی کردم

این کارا همه شون خیلی مهم بودن

و باید انجام می شدن.!

خب، حالا دیگه موقع درس علومه

و درسمون صفحه نود و چهاره

اما اول ...

... چند تا ماژیک هست که باید از روی زمین برشون دارم

و ...!

+گفتم حالا و هوا عوض شه.

++توی هفته ای که گذشت حتی یک صفحه هم از درسامو نخوندم.!

+++ بلانسبت مثه ... توی کتابخونه کار می کنم، تا هم سرگرم بشم و هم خسته، اما درست وقتی شب سرم رو میذارم روی بالشت باز بهش فکر می کنم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم اسفند ۱۳۸۸ساعت 21  توسط آدمک چوبی  |