|
از 1388
|
منم آن سالک هفت وادی عشق
که باشد مقصدم آبادی عشق
ندارم وحشتی از گم شدن ها
که باشد رهنمایم هادی عشق
خدایا جمله اسباب جنون هست
دلم مجنون و از عالم برون هست
از آن ابرو اشارت خواه هم اکنون
که بنمایم دل دیوانه چون هست
سفر کردم به روی مرکب درد
گلاب گریه ام تنها ره آورد
به یک عالم نبخشم ذره اش را
عجب درد و عجب درد و عجب درد
تمام عاشقان در خانه ی یار
من و دل، دو گدای پشت دیوار
سراپایم دل و قابل نباشم
عجب یار و عجب یار و عجب یار
سراپا آتش و احساس سردی است
فقط بیمار عشق داند چه دردیست
شفق سرخی گرفته از دل من
اگرچه گونه هایم رو به زردی است...!