|
از 1388
|
ویلا، استخر و آب تنی، مسکرات و دخانیات، بازی و شادی، خماری و هنگ اُور روز بعد
همه با هم خوش گذشت.
روزی را به خاطر ندارم که در خیابان تردد کنم، موتوری از کنارم عبور کند، موتورسوارش برنگردد و خیره نگاهم نکند و یحتمل به خاطر بلندی و مدل موهایم مُهر تایید به سوالات ذهنیاش نزند که بله او مرد است! آنهم در جامعهای که مسلم میداند حجاب برای زنانش اجباریست و این سوالِ پر واضحِ ذهنِ بیمارش اساساً از بیخ و بن غلط است مگر سمت و سویی دیگر داشته باشد که دارد.
هر چند که این مورد در مقابل تمام آزارهای کلامی، خیره نگاه کردنها، میخ شدن به آلت تناسلیام آنهم وقتی دو لایه پوشیده است، شوخیهای بیمزه و غیره و غیره مانند پشه است در برابر فیل.
کاش آن پیرزنی که از دور متعجب نگاهم میکرد و چون به من رسید گفت: حمّال! میدانست فراموش نمیشود هرچند که با خنده خاطرهاش را مرور کنم.
کاش آن موتور سوار که برای آزار دادن من ناغافل موتورش را به سمت من کج کرد و با خنده گاز داد و رفت میدانست فراموش نمیشود.
کاش آن دو مرد کتشلواریِ به ظاهر با کلاس که وقتی به من رسیدند و یکی به دیگری گفت: دیدی پسره! میدانستند که من گوشهایم میشنود و فراموش نمیشوند.
کاش و کاش که همهشان با هم مثنوی هفتاد من است و تکرار مکررات.
ولی ایکاشِ بزرگ من اینجاست که اگر این متن را میخوانید، یادآور شوید برای خودتان که در قرن جدیدی هستیم و سالهای جدیدتر و به روز شده، آموزش ببینید و آموزش بدهید به دوستتان، به برادر و خواهرتان به پدر و مادر و اجدادتان که با نگاهشان و کلامشان به دیگران امنیت بدهند.
قرار بگذارید که از این پس اگر مردی، زنی را متهم به بد رانندگی کردن کرد و به باد تمسخرش گرفت به او گوشزد میکنید که خطاکار است و شما مادر و خواهری دارید که راننده است.
قول بدهید بفهمانید که دیگرانی هستند که باورشان با شما یکی نیست ولی همچنان حق زیست دارند.
قرار بگذارید که قبول کنید هر که را با هر رنگ و نژاد و گرایش و مسلکی که دارد دوست خواهید داشت.
قول بدهید که میدانید مو و ناخن، تتو و پیرسینگ، رنگ و غیره دیگر تابو نیست.
قرار بگذارید آموزش بدهید که صدا، فیزیک بدن، لطافت، مهربانی، ترس و غیره ویژگی هر انسان است.
رفتارها را ببینید، کامنتها را زیر پستها بخوانید، این هیولاهای افسار گسیختهی محتاج رام شدن، شمایید و همه ماییم، در خانوادهمان هستند در بین دوستان و نزدیکانمان هستند، اگر شما میبینید و کمکی نمیکنید و آموزش نمیدهید از امروز بگویید که رسالتتان این است وگرنه از قماش همانهایید.
به دیگران حس امنیت بدهید، همهی آدمها مثل من سرسخت و بیتفاوت و به وقتش پُرچانه نیستند، بعضی میشکنند.
#حس_امنیت_میدهم
دو شب متوالی است که خواب جنگ می بینم!
خـــوابم میاد.
امسال در تعطیلات نوروزی عملا کار خاصی انجام ندادم، کمی خوردم، کمی خوابیدم، زمانبندی خوابم را بهم ریختم به این ترتیب که مثلا تا ساعت 3 صبح بیدار میماندم و ساعت 10 بیدار میشدم، تا 12 در رختخواب ولو بودم و بعد میخزیدم بیرون، صبحانه و ناهار را یک وعده میکردم، سیگاری دود میکردم و روی مبل لم میدادم، کمی کتاب میخواندم در اینستاگرام میچرخیدم و در بهترین حالت برای قدم زدن در هوای بهاری بیرون میرفتم.
هیچ دوست نداشتم به پلنهای کاری که باید برنامه ریزی میکردم فکر کنم، به اینکه دو سه ماه دیگر سال خانهام به سر میآید و احتمالا باید به فکر جای جدیدی باشم، مثلا بخواهم ورزش خاصی کنم یا به معلومات تخصصیام اضافه کنم. هیچ.
خیلی برایم با روزهای دیگر سال فرقی نداشت، البته یک سفره هفتسین زیبا مطابق میلم چیدم و تا آخرین روز تعطیلات هم روی میز بود، ماهی قرمز دوست داشتم از قدیم دوست داشتم ولی امسال دلم نیامد بخرم، دقیقا روز 29 اسفند خانهتکانی کردم و خب خوشبختانه تا ساعت 19 که سال تحویل شد همه کارم را کرده بودم.
نیم ساعت بعد از ترکیدن توپ و آغاز سال نو، دخترم «س» با چند تکه ماهی یخ زده به دیدنم آمد اولین عید دیدنی اتفاق افتاد و خیلی خوشحال شدم، حس خوبی داشت اینکه کسی در همان ساعات ابتدایی سال به خانهام بیاید و تا آخر شب با هم باشیم، شام خوردیم، سیگار کشیدیم، درد دل کردیم و خندیدیم.
امروز دومین روز کاری سال جدید است، باز هم برایم چیزی تغییر نکرده، همچنان همان کارها، همچنان همان آدمها.
قـلب من هنوز می تپد.
پـنجشنبه گذشته از طرف شرکت و با همکاران به یک پیکنیک آخر سال رفتیم، نزدیک به 30 نفر بودیم و این تعداد جمعیت برایم جذاب نیست، چون معمولا افراد تقسیم به گروههای کوچک میشوند و برای خودشان جدا جدا خوشگذرانی میکنند، البته من خودم را به همه گروهها متصل میکنم و سعی میکنم لذت ببرم (البته فقط سعی میکنم و همین بخشش مربوط به من است، باقی ماجرا به آنها بر میگردد که چقدر تلاش کنند به من خوش بگذرد
)
در هر صورت روز خوبی بود هر چند که یک ویلا در کُردان چندان جذابیت بصری ندارد ولی با خنده و رقص و شوخی گذشت.
این روزهای آخر سال مثل خر سرم شلوغ است و کلی کار دارم، نه فقط من، کل شرکت.
دیروز موقع برگشتن از محل کار، دنیا تیره و تار شد، باران سیل آسا میبارید ولی انگار آسمان تمام دقدلی فصل زمستان را یک باره خالی کرد و منی که از ناچاری ترافیک و کمبود اتوبوس مطابق معمول خیابان ولیعصر را به سمت پایین گز کردم، جعد گیسوانم خیس و وز و تا فیهاخالدون لباس هایم خیس از آب شده بود، رسیدم به میدان فلسطین و دیگر نمیشد قدم از قدم برداشت، کنار مسجد پناه گرفتم و سیگاری روشن کردم، به امید اینکه بزودی شدت باران کمتر میشود زهی خیال باطل.
بعد از 40 دقیقه که همانطور آنجا مثل گلدسته مسجد ایستاده بودم دل به باران زدم و باقی مسیر را رفتم، خیس تر شدم و درب و داغانتر، خلاصه خودم را به یک اتوبوس رساندم و ساعت 9 شب لباسها را جلوی بخاری خشک میکردم. خسته بودم خیلی، شاید از خستگی زیاد بود که دیشب خواب سلنا گومز را دیدم، با هم bestie بودیم و قرار پارتی داشتیم، به سر و کله هم میکوبیدیم و لباس مناسب پارتی انتخاب می کردیم، دلقک بازی در میآوردیم و برای اینستاگرام استوری میگرفتیم. نکتهی مهم ماجرا اینجاست که سلنا گومز مورد علاقه من نیست خیلی هم ازش خوشم نمیآید و اگر قرار باشد در طول روز یا زندگانی به 100 نفر سلیبریتی فکر کرده باشم قطعا سلنا صدویکمین نفر لیست بوده، ولی به هر حال دیشب به خوابم آمد شاید من هم در خوابش بودم.